نوشته های بی دلیل

بی دلیل؛ توضیح نداره دیگه...

نوشته های بی دلیل

بی دلیل؛ توضیح نداره دیگه...

دلیل برای دوست داشتن

از این طرف مجلس یه بوس می فرستم واسش و می گم سید بخدا خیلی دوست دارم.
با تعجب نگاه می کنه یه کم حالت فکر کردن به خودش می گیره و بعد زیر لب طوری که من بشنوم می گه بزار ببینم واسه چی دوسم داری.
می گم نامرد اون روز از این ور شهر نرسوندمت اونور شهر تازه کارتم داتم مگه ازت چیزی خواست؛ من به خاطر خودت می خوامت.
باز یه نگاه می کنه و لبخند روی لبی قشنگش نقش می بنده و می گه آها مرسی لطف داری مهدی جون.
منم که تونشتم قانعش کنم خوش حال می شمو می خندم.
______________________________
آخه چرا ما نمی تونیم کس یا کسانی رو به خاطر خودشون دوست داشته باشیم؟
چرا؟

فرزندانمون رو درست تربیت می کنیم.

مامانه با کمال ناتوانی می گه نمی دونم این چطور شده که اینطوری شده.
شب تا نیمه شب زودتر نمی یاد.
دهنشم که چفت و بند نداره....
حالا خبر نداره بنده خدا که گل پسرش دودی هم هست (شاید هم می دونه و به روی خودش نمی یاره)

مامان-بابا جون می خوان بچشون بهترین باشه و درست تربیتش کنن (مهندس-دکتر تحویل جامعه بدن تا بتونن بهش افتخار کنن).
می گن پسرم دروغ نگو؛ اگه این کرو نکنی همه چیزت درست می شه.(فلان امام فرموده:....)
شب دوست باباش می آد جلوی در بابا می گه پسرم اگه فلانی بود بگو من نیستم
بچه بدون اراده تحلیلی تو مغزش (که مثل ضبط صوت ضبط می کنه) میکنه و اینو از لیست دروغ ها حذف می کنه.
بعد؛ بعدی و بعدی و بعدی....
وای که چه پسر خوبییییی
بابا سیگار نکشی!!!!.... ولی ....
بابا مرد باید سبیل داشته باشه مردونگی میاره ولی غیر بابا همه .....
خلاصه اینجوریه که تربیت می شه و آخرش می سه این گل پسر که تحویل جامعه بدیم تا چرخ مملکت رو بچرخونه!!!!!

من که بچه بودم مامانم می گه چند وفت بود که دهنت به فحش بد باز شده بود.(من که یادم نمیاد حسابی آخه خیلی کوچیک بودم).
میگه من که فهمیدم بهت گفتم مهدی یه بار دیگه بشنوم گفتی توی دهنت فلفل میریزم.
آقا/خانومی که شما باشی من تکرار کردمو چشیدم طعم ناز فلفلو.(این یتیکه رو یادمه حسابی)
مامان میگه گریه می کردی و می گفتی اگه بده چرا دایی می گه...
بنده خدا کوچیکا!
ولی دیگه طعم فلفل و نچشیدم.

------------------------------------------------------
نکته اخلاقی :
تربیت یعنی اینکه مثل پیامبر اگه خودت خرما خوردی (حتی کسی ندیده) به کسی نصیحت نکنی که خرما زیاد نخور

تنهایی بین هزاران نفر

توی یه کوچه ی نمناک با بوی خاک بارون بهاری از کوچه های یه ده کم جمعیت داری قدم می زنی.
غریبه ای و هیچ کسو نمی شناسی. از دور توی سایه روشن های شب احساس می کنی یه نفر از دور داره نزدیک میشه. می بینتت لبخند نازی تحویلت می ده با لهجه ی ناز و دوست داشتیش که پاکی و سادگی رو بهت پیش کش می کنه با هزار خواهش و تمنا وقتی که می فهمه غریبی و جایی رو نداری می بره تو خونش و ازت پذیرایی می کنه و خاطره خوش و به یاد موندنیی رو تا عمر داری در ذهنت ثبت میکنه.....
توی یه خیابونه بزرگ راه می ری نمی دونی چتور باید مقصدی که همین خیابون بقلیه بری، آخه غریبی و کسی و جایی رو نمی شناسی. همش حواستو جمع می کنی که نکنه کیفی که از فرط خستگی کنار پات روی زمین چسبوندی به خودتو بر دارن و وسایلتو از دست بدی.
به سختی می تونی با سیل جمعیتی (که مثل برق و باد از کنارت عبور می کنن) ارتباط بر قرار کنی تا آدرسو بپرسی که از مقصدت به جای رسیدن دور نشی.
به زور نفر اول رو نگه می داری، میشه...!!!
جواب می ده : من با اینجاها آشنا نیستم.
بعدی: شرمنده منم مال اینورا نیستم......
وای چه قدر تنهام.
هیچ کی بهت اعتماد نمی کنه که اگه کمکی بخوای برات انجام بده. این حس بهت القا می شه تو هم به هیچ کدوم اعتماد نداری.

هر چی مهربونتر باشی بیشتر بهت ظلم میکنن
هر چی صادق تر باشی بیشتر بهت دروغ میگن
هر چی دلسوزتر باشی بیشتر سرت کلاه میذارن
هر چی قلبتو آسونتر در اختیار بذاری راحت تر لهش میکنن
هر چی آرومتر باشی فکر میکنن آدم ضعیفی هستی
هر چی بیشتر به فکر دیگران باشی بیشتر حقتو میخورن

سلام
اینها همش حاصل سفر یک روزه به تهران بزرگه (وای چقدر بزرگ).
خالمو برده بودم برای خرید. من که کاری نداشتم و به جمعیتی که بیشتر جلو دست و پای همدیگه رو می گیرن و هیچ سودی برای هم ندارن نگاه می کردمو فکر می کردم.
بچه خالم ( وای فداش بشم خیلی نازه یه سالشه و اسمش ثمینا ست ) بغلم بود دیدم یه آقایی با سن بالا ( نمی شد بگی پیر چون سر زنده بود ولی کم کم 70 رو داشت ) داره با ثمینا بازی می کنه و سر صحبتو باهام باز کرد.
خیلی خوش رو بود و ظاهرا از صحبت کردن با من خیلی لذت می برد.
بعد یه کم خوش و بش گفت چند سالشه؟ گفتم 1 سال و 3-4 هفته؛ گفتم مامانشو آوردم خری؛ فکر کرد بچه خودمه. (وای قند تو دلم آب شد آخه آرزومه بچه یی به نازییه ثمینا داشته باشم اونم که واسم می میره من باشم با هیچ کس حال نمی کنه ).
بگذریم آقا بهم گفت دهنتو باز کن ( با کمی تحلیل برای دلیل این حرفش ) دهنمو باز کردم
- زبونتو ببینم.(ظاهرا چیزی روی زبونم دیده بود می خواست کامل ببینه)
زبونمو باز می کنم
می گه هیچی فکر کردم روی زبونت (نمی دونم چی چی)... چسبوندی.
من خندیدمو می گم نه عمو جان من از این کارا خوشم نمی یاد.
گفت نه منظوری نداشتم بد نیست که تو امریکا گوششونو، کنار ابروشونو، یه قسمت هایی از بدنشون می چسبونن.
من خندیدم باز و گفتم نه اینجا از این کارا نمی کنن.
آقا خیلی صحبت کردیم
نتیجه این که بعد 40 سال برگشته بود ایران و اوضا رو از من جویا شد
کلی گپ زدیم.

پله های رهایی

615 پله است که وقتی بالا میری میتونی شیراز رو زیر پات ببینی.
می گن قله دیده بانییه، ولی چیز دیگه هم پیدا می شه؟
توشه سفر می شه یه بطری آب و یه همراه قدیمی که همیشه بودن باهاشو دوست داشتم.
اول پله ها رو 10 تا 10 تا شماره زدن. هر چند 10 تایی هم با اسپرسی نوشتن به یاد کدام شهید خواهرم حجابتو رعایت کن... قدم زنان اوفتان و خیزان بالا می ریم
یه آبگیر کوچیک که مثل اینکه مانند محوطه سبز اطراف مصنوعی یه زو می شه دید. همش می گم عقلت کمه... این همه راه واسه یه دیده بانی!
تابلویی جلومون می بینیم که نوشته دعای ندبه هر جمعه ساعت 7، می خندم می گم الآنشو ما واسه بازدید زورکی میآیم چه برسه دو تا آدم جمعهههههه بیآن ( این شیرازیا هم خیلی فیلمن )، حتما صبحانه می دن، اگه بدن منم میآم...!!!
حالا دیگه پله ها با ارتفاع بیشتر روی هم قرار دارن. شماره هاشونم داره یکی یکی میشه
564 -- 567 -- 568 ...
حالا میشه یه طراحیه ساده ولی قشنگو از دور دید. یه طاقی هم که از سنگه که ظاهرا جای دیده بانه پیداست.
بالاخره تموم می شه و یه دور دور طاقی می زنمو رو به شهر می ایستم، کتمو در می آرمو رو به شهر نفسی مغرور برای فتح قله می کشم.
الآن عکساش روبرومه چشمای منم پر اشک.
خستگیم تموم می شه، می رم یه دور بزنم دور برو از همه جاش سر در بیارم.
می بینم از پشت سر جاده داره، با تمسخر می گم: مارو ببین چه قدر.. خوب دربست می گرفتیم از این ور میومدیم.
چشمو چند تا سنگ قبر که داقیقا 8 تا بود رو می گیره.
یه دوری می زنم شروع می کنم به فاتحه خوندن.
می شینم کنار یکیشون، می خونم: شهید گم نام - سن 23 - مکان شهادت فکه
واااای دارم می سوزم.
اینجا بهشته
اینجا باید ندبه رو خوند
آآآآآه ه ه ه ه
مامانم همیشه می گه برای گم ناما فاتحه بخووون آخه بی کسن؛ کسی نیست براشون گریه کنه، نازشون کنه سرشونو تووووو بغل بگیره...
آی ای شهیدان خداییی....
هر چی بیشتر می خوام جلوی خودمو بگیرم بیشتر داغ میشم.
خلوتمو دو نفر که تازه پله ها رو تموم کردن به هم میزنن، پا می شم یه دور دور مزارها می زنم تا رد بشن.
وااای طلائیه واقعا که چه طلائیهههه
یاد جنوب می افتمو حالو هوای اون روزا
تک تک برای همشون فاتحه می خونمو از همراهه گلم که تحملم کرد به خنده هام معضرت می خوام و با آه راه می وفتیم سمت پایین.
حالا به پیام های به خاطر شهدا ... بیشتر توجه می کنم.
تابلو رو که دعوت دعای ندبه ست رو می بینم به چشم دیگه می بینم.
پایین می رسمو همش می شه خاطره منم می شم همو تقصیر کره قدیمی.

اگه حالشو داری نصار همه شهیدان اهم از گم نامو با نام یه فاتحه جانانه بخون.
بخدا ما ییم که به اونا نیاز داریم نه اونا.
همیشه تو فکرمون باشه یه کار کنیم که مدیون نازنینامون نشیم

زندگی

یه روز داشت تنهای تنها قدم می زد.
از تنهایی دلگیر شده بود، آخه من با این همه توانایی چرا باید تنها باشم.
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. یه چیز ساخت از گل و بهش روح دمید، اسمشو گذاشت آدم،
از کنارش براش همدم ساخت،
براش بهشت ساخت،
غذا خواست براش غذا درست کرد...
این بود فلسفه ی دنیای ما