توی یه کوچه ی نمناک با بوی خاک بارون بهاری از کوچه های یه ده کم جمعیت داری قدم می زنی.
غریبه ای و هیچ کسو نمی شناسی. از دور توی سایه روشن های شب احساس می کنی یه نفر از دور داره نزدیک میشه. می بینتت لبخند نازی تحویلت می ده با لهجه ی ناز و دوست داشتیش که پاکی و سادگی رو بهت پیش کش می کنه با هزار خواهش و تمنا وقتی که می فهمه غریبی و جایی رو نداری می بره تو خونش و ازت پذیرایی می کنه و خاطره خوش و به یاد موندنیی رو تا عمر داری در ذهنت ثبت میکنه.....
توی یه خیابونه بزرگ راه می ری نمی دونی چتور باید مقصدی که همین خیابون بقلیه بری، آخه غریبی و کسی و جایی رو نمی شناسی. همش حواستو جمع می کنی که نکنه کیفی که از فرط خستگی کنار پات روی زمین چسبوندی به خودتو بر دارن و وسایلتو از دست بدی.
به سختی می تونی با سیل جمعیتی (که مثل برق و باد از کنارت عبور می کنن) ارتباط بر قرار کنی تا آدرسو بپرسی که از مقصدت به جای رسیدن دور نشی.
به زور نفر اول رو نگه می داری، میشه...!!!
جواب می ده : من با اینجاها آشنا نیستم.
بعدی: شرمنده منم مال اینورا نیستم......
وای چه قدر تنهام.
هیچ کی بهت اعتماد نمی کنه که اگه کمکی بخوای برات انجام بده. این حس بهت القا می شه تو هم به هیچ کدوم اعتماد نداری.
هر چی مهربونتر باشی بیشتر بهت ظلم میکنن
هر چی صادق تر باشی بیشتر بهت دروغ میگن
هر چی دلسوزتر باشی بیشتر سرت کلاه میذارن
هر چی قلبتو آسونتر در اختیار بذاری راحت تر لهش میکنن
هر چی آرومتر باشی فکر میکنن آدم ضعیفی هستی
هر چی بیشتر به فکر دیگران باشی بیشتر حقتو میخورن
سلام
اینها همش حاصل سفر یک روزه به تهران بزرگه (وای چقدر بزرگ).
خالمو برده بودم برای خرید. من که کاری نداشتم و به جمعیتی که بیشتر جلو دست و پای همدیگه رو می گیرن و هیچ سودی برای هم ندارن نگاه می کردمو فکر می کردم.
بچه خالم ( وای فداش بشم خیلی نازه یه سالشه و اسمش ثمینا ست ) بغلم بود دیدم یه آقایی با سن بالا ( نمی شد بگی پیر چون سر زنده بود ولی کم کم 70 رو داشت ) داره با ثمینا بازی می کنه و سر صحبتو باهام باز کرد.
خیلی خوش رو بود و ظاهرا از صحبت کردن با من خیلی لذت می برد.
بعد یه کم خوش و بش گفت چند سالشه؟ گفتم 1 سال و 3-4 هفته؛ گفتم مامانشو آوردم خری؛ فکر کرد بچه خودمه. (وای قند تو دلم آب شد آخه آرزومه بچه یی به نازییه ثمینا داشته باشم اونم که واسم می میره من باشم با هیچ کس حال نمی کنه ).
بگذریم آقا بهم گفت دهنتو باز کن ( با کمی تحلیل برای دلیل این حرفش ) دهنمو باز کردم
- زبونتو ببینم.(ظاهرا چیزی روی زبونم دیده بود می خواست کامل ببینه)
زبونمو باز می کنم
می گه هیچی فکر کردم روی زبونت (نمی دونم چی چی)... چسبوندی.
من خندیدمو می گم نه عمو جان من از این کارا خوشم نمی یاد.
گفت نه منظوری نداشتم بد نیست که تو امریکا گوششونو، کنار ابروشونو، یه قسمت هایی از بدنشون می چسبونن.
من خندیدم باز و گفتم نه اینجا از این کارا نمی کنن.
آقا خیلی صحبت کردیم
نتیجه این که بعد 40 سال برگشته بود ایران و اوضا رو از من جویا شد
کلی گپ زدیم.