زندگی باید کرد
گرچه از آن تو نیست
رنج ها باید کشید
تنها معنای زندگیست
خستگی، دربدری، شکستگی
جز این چند حاصلی از آن نیست
تاب تحمل دگرم نیست
سنگینی بارش ز منه یکه ی تنها
نه یاری که بشنود داغ دلم
نه بگوید کسی ره امیدی را
خستگی در من ِ رنجور بیداد کند
مرهمی نیست که باشد مرا گوش و زبانی
هر چه خواندم سوزش قلب من است
راه چاره ی تنها مرگ من است
اما چه می توان باید کرد
تنها راه چاره است
زندگی باید کرد
گر چه از آن تو نیست
چه حسی داره دوباره نوشتن؟؟؟؟
مهران خیلی فکر تو ذهنمه. ولی نمی تونم بنویسم.
داره یواش یواش مخم باز میشه.
دارم دوباره جوون می شم.
دیگه وبلاگو ول نمی کنم.
سلام،
شعر قشنگی است.
من هم دقیقاً این حس را تجربه کرده ام ولی حس می کنم که خیلی کودکانه بوده است و حقایق خیلی بزرگتری وجود دارد که ما از آن معمولاً دوریم.
راستی در نهج البلاغ عبارتی به همچین مضمونی است:
هرگز آرزوی مرگ مکن مگر اینکه از عاقبت کارت پس از آن مطمئن باشی!
موفق باشید و شاد باشید.
مجید جان همونطور که وبلاگ ها رو پیگیری کردم هر کس در دیدار اول مجذوبت می شه
منم مثل همه اونا
حرفهات متین و به دل می شینه چون از سرشت پاک آدمی سر چشمه می گیره
ممنون