نوشته های بی دلیل

بی دلیل؛ توضیح نداره دیگه...

نوشته های بی دلیل

بی دلیل؛ توضیح نداره دیگه...

نا توان

هر چه خواستم بیشتر بدانم فهمید هیچ نمی دانم....

زندگی باید کرد...

زندگی باید کرد
گرچه از آن تو نیست
رنج ها باید کشید
تنها معنای زندگیست

خستگی، دربدری، شکستگی
جز این چند حاصلی از آن نیست

تاب تحمل دگرم نیست
سنگینی بارش ز منه یکه ی تنها
نه یاری که بشنود داغ دلم
نه بگوید کسی ره امیدی را

خستگی در من ِ رنجور بیداد کند
مرهمی نیست که باشد مرا گوش و زبانی

هر چه خواندم سوزش قلب من است
راه چاره ی تنها مرگ من است
اما چه می توان باید کرد
تنها راه چاره است

زندگی باید کرد
گر چه از آن تو نیست

کنکور و بد بیاری هاش

صبح زورکی ساعت 10 از خواب پا شدم. یه صبحانه حولکی خوردم و با مامانم سوار ماشین شدیم.
چون تازه قول داده بودم یواش رانندگی کنم مجبور بودم بیشتر هواسم به کیلومتر باشه که سرعت بالا نره.
خلاصه 11 راه افتادیم 12:11 رسیدیم.
مامان گفت بیا حرم یه نماز بخون بلکه حضرت معصومه کمکت کنه قبول بشی.
آقا و خانوم که شما باشید من درو با کلید قفل نمی کنم، هیچی یادم رفت و کلید رو تو ماشین گذاشتم و درو بستم.
بد بخت شدم، نمی دونید چه بلایی سرم اومد.
مامانو کاشتم در ماشین یه در بست گرفتم کل قم رو گشتیم دنبال یه قفل ساز که این گندی که آقا مهدی زده رو جمع و جورش کنه. مگه پیدا می شه حالا آخه جمعه بود هیچ سر ظهر هم بود.
همه از دم بسته آخر رفتم تو قهوه خونه ( قابل توجه قلکسی ها که تو قم جمع نشده ) که همسایه یکیشون بود که شماره موبایلی چیزی پیدا کنم که یکی از قلکسی های اونجا از شانس - نمی دونم خوب بگم یا بد - من کارت یه قفل سازو داشت.
خلاصه زنگ زدمو راضیش کردم بیاد به آدرس قهوه خونه و با هم بریم پیش ماشین
بعد یه مدت نه چندان کوتاه رسید و نشستم تو ماشینش و راه افتادیم سمت ماشینم.
کمی که رفتیم مامان زنگ زد و گفت بیا بازش کردم
وای داشت گریم در می یومد.
مجبور شدم کار نکرده بهش دستمزد بدم.
خلاصه دوباره رسیدم پیش ماشین و سوار شدم گازشو گرفتم سمت دانشگاه واسه امتحان.
خیلی زود رسیدم.
امتحانم خیلی سخت بود و منم چیزی بارم نبود.
یکم با سوال ها بازی کردم برگه رو دادم اومدم بیرون.

به نام خدا

چند وقتی بود می خواستم دوباره بنویسم ولی فقط دل که کافی نبود. مثل الان که ۱۰۰ بار ۱۰۰ تا کلمه رو تایپ کردم و دوباره پکشون کردم.ولی این بار دلمو وی زنم به دریا و اولین کلماتی که به ذهن کورم می رسه رو تایپ می کنم.

به نام خدا، خدایی که هستی بخش وجودمه و همیشه پشت و پناهم در انجام کارام بوده.خدایی که نمی بینمش ولی نمی تونم بگم نیست، چون هست. هزاران بار روی هر برگی که جلوی دستم رسید نوشتم و بعد ها که برگه جلوی چشمم پیدا می شد یادم میومدکه چه دردی باعث جاری شدن این جمله بود.

و آن جمله اینه که خدا جون دوست دارم.

آغاز گر همه کار ها اوست و بس.